حکایت حالب مردم چه بگویند؟

پنجشنبه سی ام دی ۱۳۹۵، 3:52

می خواستم به دنیا بیایم،

در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت:

فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت:

چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

ابگوشت شربت

چهارشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۵، 2:22

نذر کرده بود درس دکتری اش که تمام شد

یکی دو سالی را در یک منطقه محروم طبابت کند

حالا درسش تمام شده بود و برای خودش دکتری !

روستای دور افتاده ای را انتخاب کرد

بار و بندیل را بست و عازم آنجا شد...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای صداقت

سه شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۵، 2:26

روزی پادشاهی سالخورده

که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود،

تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.

پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

هرچه تصور کنید همان میشود

دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۵، 2:17

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آدمهای بزرگ و متوسط و کوچک

یکشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۵، 3:59

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند .

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند

آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند

آدم هاي كوچك بي دردند .

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند .

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند

آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند

آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند .

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند

آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد

آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند .

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم هاي كوچك مسئله ندارند .

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند

آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند

آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار،

فرصت سكوت را از خود مي گيرند

.............................................

 

داستان و رومان و مصالب اموزنده در داستانکده

 

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

سخت است ...

جمعه بیست و چهارم دی ۱۳۹۵، 23:56

سخت است کنترل اشک های شبانه ای

 

که بر روی بالشت زیر سرت دفن میشوند

 

سخت است کنترل اشک های شبانه ای

 

که بخاطر  خاطرات گذشته و تلخی ان

 

از دل چشم بیرون میریزد…

 

سخت است بتوانی جلوی  اشکهایی را بگیری

 

که  نبود کسی علت ان است

 

تمام شب های خود را  با اشک های یواشکی

 

  سر کردم  تا ارام شوم

 

تا در گذر  لحظات عمر  یاد عزیزانی باشم

 

که میتوانستند کنارم باشند  اما نیستند..

............................................

 

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستانکده | بیشرمانه زیستن

جمعه بیست و چهارم دی ۱۳۹۵، 23:54

روزی، در مجلس ختمی،

مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود

و قطره اشکی هم در چشم داشت،

آهسته به من گفت:

آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز موضوع انشاء در مورد اینترنت

پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵، 3:27

به نام خدا

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.

معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم می شود

و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

روایت های ناخداگاه یک عاشق...

چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۵، 1:35

باورم نمیشه! 

تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟

تو که همیشه میگفتی

مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم.

الان خودت منو زنده تحویل دادی؟! 

ببین عزیزم..... خفه شو سعید.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

همیشه اولین شانس را دریاب

سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۵، 4:49

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی

دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد.

در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .

باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی

که در تمام عمرش دیده بود.

گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد.

جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.

گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد

جوان پیش خودش گفت :

منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است

و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور

که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین

گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید

و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

اما……... گاو دم نداشت !!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است

اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم

ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.

برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.


منبع: داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان سگی که روی اب راه میرود

دوشنبه بیستم دی ۱۳۹۵، 4:42

شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود،

سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت.

این سگ میتوانست روی آب راه برود.

شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند

و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.

برای همین یکی از دوستانش را

به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

او و دوستش شكار را شروع كردند

و چند مرغابی شكار كردند.

بعد به سگش دستور داد كه مرغابی های شكار شده را جمع كند.

در تمام مدت چند ساعت شكار،

سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می كرد.

صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره

این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب كند،

اما دوستش چیزی نگفت.

در راه برگشت، او از دوستش پرسید

آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟

دوستش پاسخ داد:

آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم.

سگ تو نمی تواند شنا كند.

 

بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نكات منفی توجه دارند.

روی وجوه منفی تیم های كاری متمركز نشوید.

با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت،

در كاركنان و تیم های كاری ایجاد انگیزه كنید,

 

منبع: داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عشق فاطمه و عارف

یکشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۵، 3:1

خوب من میخام داستانمو بهتون بگم داستان شکستن قلبمو..

تعریفی از خود نباشه قیافم خوبه و پسرا تو کوچه و بازار دنبالمن

منم عاشق دست انداختن پسرا تو اینترنت و فضای مجازی ام

یه روزی من یه پسری رو به اسم عارف دست انداختم

ولی انگار پسر ول کن نبود. 18 سالش بود اهل گرگان...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای عاشقانه دختر فداکار

شنبه هجدهم دی ۱۳۹۵، 3:9

همسرم با صدای بلندی گفت :

تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

نمیدانم چیستی

جمعه هفدهم دی ۱۳۹۵، 0:31

نمی‌دانم چیستی 

آن‌قدر می‌دانم که

هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند

و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند.

چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟

هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی.

به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست...

شاید روی زمین نباشد

اما در دلم هست...

............................

 

به جمع دوستان صمیمی

کیانی چت بپیوندید

..........................

چت

چتروم

چت روم

معین چت

چت روم فارسی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان مرد به این مهربونی دیده بودید

چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵، 0:33

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...

موبایل یکی از آنها زنگ می زند

مردی گوشی را بر میدارد

و روی اسپیکر می گذارد

و شروع به صحبت می کند.

همه ساکت میشوند

و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند !

مرد: بله بفرمایید ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای بحث بیدار و جادوگر

دوشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۵، 0:34

روزی روزگاری نه در زمان های دور ،

در همین حوالی مردی زندگی می کرد

که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد

" بخت با من یار نیست "

و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

موضوع انشا در مورد ازدواج

یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵، 0:35

پیش بابایی می روم و از او می پرسم:

ازدواج چیست؟

بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:

این فضولی ها به تو نیومده،

هنوز دهنت بوی شیر میده ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع :کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

تکرارم نکن

شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵، 2:52

هر بار رفتنی شدی، راهت‌و بستم تا نری

هر بار برگشتی به من، حس کردم از قبل دورتری 

هر بار برگشتی به من، یه زخم تازه‌تر زدی

هر بار برگشتی ولی برای رفتن اومدی 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 باید من‌و به تلخی نبودنت عادت بدی

شاید فراموشت کنم، باید بهم فرصت بدی 

 شعله نکش سوسو نزن، بذار خاموشت کنم

این دردو تازه‌تر نکن، شاید فراموشت کنم 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 

معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان یک خاستگاری

پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵، 2:16

 قضیه ماله چند سال پیشه

که با خاندان رفتیم خواستگاری واسه یکی از دوستان …

همه نشسته بودن و آخرای مجلس بود

(اصن مذاکرات خوب پیش نرفته بود)

که من حالت اضطرار دسشویی شماره ۱ (کوچیک)

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

خاطره

چهارشنبه هشتم دی ۱۳۹۵، 1:19

روزهای رفته زندگی را ورق میزنم

چه خاطراتی که زنده نمیشوند

چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشود

چه روزها که هر ثانیه اش یک سال گذشت

چه فکرها که ارامم کرد

چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود

چه لبخندهایی که بی اختیار برلبانم نقش بست

چه اشکهایی که بی اراده از چشانم سرازیر شد

چه آدمها که دلم را گرم کردند وچه آدمها که دلم را شکستند

چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم وشد

چه آدمها که شناختم

و چه آدمها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان و چه ...

وسهم من از این همه , یادش بخیر میشود

کاش ارمغان روزهایی که گذشت 

آرامشی باشد از جنس خدا

آرامشی که هیچگاه تمام نشود ...

..........................................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

خداوند

سه شنبه هفتم دی ۱۳۹۵، 1:19

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت

از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که

فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...

.......................................................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان پادشاه و خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:22

شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود

و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد.

افسر خطاب به مغازه دار می گفت:

"ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

بنده خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:20

یه بنده خدایی افتاد تو جزیره آدم خورها

و ادم خورها دوره اش کرده بودند به سمتش می امدند

بنده خوب خدا با دل شکسته رو به سوی آسمان کرد و گفت

بار پروردگارا می بینی که چگونه بدبخت شده م

از آسمان ندایی بصورت صدای اکو امد که

بنده عزیز من نه تو هنوز بدبخت نشدی تو هنوز مرا داری

به زیر پایت نگاه کن در زیر ماسه نره سنگی سیاه می یابی

انرا بردار و به سوی رئیس قبیله ادم خورها بینداز

بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد

کنار و دید آره یه سنگ سیاه اونجاست سر بالا کرد و گفت

پروردگارا من نشانه گیری بلد نیستم

می ترسم به خطا بزنم می بنی که من چه بدبخت شده ام

دوباره از آسمان ندا امد که نه بنده عزیزم تو هنوز بدبخت نشده ای

تو سنگ  را بینداز من فرشتها را به یاریت خواهم فرستاد

بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئیس قبیله

و رئیس افتاد و درجا مرد

و بعد صدایی از فراز ابرها در تمامی اسمان طنین انداخت که

بنده عزیز من

تو حالا بدبخت شدی!!!

............................................................

 

معین چت

چت روم

چتروم

چت

چت روم معین

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه اولین عشق

شنبه چهارم دی ۱۳۹۵، 1:23

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود که تنها بود

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .

مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه واقعی

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:26

من دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم

برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم

ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم

و هر دوس دختری هم داشتم

بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.

من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک کوتاه

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:24

از صحت این داستان خبری نداریم...

روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم

و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم

رفتم تا ببینم چه شده

دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده