داستان عشق فاطمه و عارف
خوب من میخام داستانمو بهتون بگم داستان شکستن قلبمو..
تعریفی از خود نباشه قیافم خوبه و پسرا تو کوچه و بازار دنبالمن
منم عاشق دست انداختن پسرا تو اینترنت و فضای مجازی ام
یه روزی من یه پسری رو به اسم عارف دست انداختم
ولی انگار پسر ول کن نبود. 18 سالش بود اهل گرگان
قیافشم خوب بود ولی اخلاق گندش مانع قیافه خوبش میشد
قرار بود یه مسافرت به گرگان داشته باشیم. رفتیم
مامانمو داداش کوچیکم و بابام رفتن خونه یکی از دوستای بابام
من تنها تو ویلا بودم. منم که خیلی شیطون بودم
یه قراری با عارف گذاشتم همدگیه رو که دیدیم
قلبم تند تند میزد سرخ شده بودم
یعنی واقعا من دوستش داشتم؟؟؟
تا منو دید بغلم کرد. من انگار تو این دنیا نبودم
شمارشو گرفتم و روز شبمون باهم بود
من بدون اون میمردم
بابای من با باباش اشنا دراومدن و باهوشون رابطه داشتیم
از این بهتر نمی شد
4سال از رابطه ما گذشت
عارف و بابام و بابای عارف قرار خواستگاری گذاشتن
کاش میدیدن تو کت و شلوار چقد ناز شده بود
قرار شد بعد 8 ماه عروسی کنیم.7 ماه گذشت
من جلو در دانشگاه منتظر بودم بیاد دنبالم
تا منو دید برام دست تکون داد
رفت بستنی بگیره وسط خیابون بود که داد زدم
من وانیلی میخام تا برگشت منو که تو ماشین بودم
نگا کنه صدای بوق کامیون منو از خود بی خود کرد
فقط یه چیز جلو چشمم دیدم. سر خونی عارف...
قسمت نشد بهم برسیم...
آره دوستان دوسال گذشته با دیدن فیلما
و مسخره بازیامون دلم بدرد میاد
هر بار که بفکر خودکشی میافتم یاد حرفش میافتم
که میگفت دختر خوف فاطمه خانم من بمیرم میرم بهشت
تو خودکشی کنی میری جهنم بهم نمیرسیم...
الان 20 سالمه ولی انگار 40 سالمه.
دعا کنین بمیرم تا از زندگی بدون خوشی
خودم راحت شم همه اینا واقعی هس حتی اسمم و اسمش...