داستان واقعی مریم دختری که سیاه بخت شد...

سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۶، 2:14

اتاق 219!

اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد.

این اتاق 3 شماره‌ای در دادسرای

ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب كند.

عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید.

به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»

چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌كرد:

«قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت…

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کمبود خدا در زندگی

چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶، 0:48

 

در زندگی همه ی ما

روز هایی وجود دارد

که کمبود چیزی را

در زندگیمان احساس میکنیم

غمگین هستیم و دل مرده

علتش هم مشخص نیست

فقط میدانیم

که چیزی را در زندگیمان کم داریم

احساس میکنیم متعلق به

زمین ادمیان نیستیم

و هیچ یک نمیتوانند حال بد تو را درک کنند

...............................................

خلوت با خدا

 

 

خلوت با خدا

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای تاجر ثروتمندی که چهار همسر داشت

یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۶، 4:8

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت

و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت

و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد.

بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کیانی چت|میزبان طرح|رولی چت

شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۶، 7:14
نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه

چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶، 4:54

گرید به حالم کوه و در و دشت از این جدایی

می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی

سفر بخیر سفر بخیر مسافر من

گریه نکن گریه نکن به خاطر من

باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب

آرام جان خسته ره می سپارد امشب

در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر برگردی امشب

از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب

قطره قطره اشک چشمم میچکد با نم نم باران به دامن

بسته ای بار سفر را با تو ای عاشقترین بد کرده ام من

رنگ چشمت رنگ دریا سینه من دشت غم ها

یادم آید زیر باران با تو بودم با تو تنها

زیر باران با تو بودم با تو تنها

باران می بارد امشب تو را کم دارم امشب

آرام جان خسته ره می سپارد امشب

این کلام آخرینم برده میل زندگی را از سر من

گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من

رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم

زیر باران گریه کردم بلکه باران شوید از جانم گناهم

..............................................

عــشــق مــــن

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده