داستان زیبا و عاشقانه
پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵، 4:39
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود
و همیشه من رو “داداشی” صدا می کرد.
خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه
ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم،
من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم ….
دلیلش رو هم نمی دونم.
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب
نویسنده:
!!☆farzad☆!!