داستان یک خاستگاری

پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵، 2:16

 قضیه ماله چند سال پیشه

که با خاندان رفتیم خواستگاری واسه یکی از دوستان …

همه نشسته بودن و آخرای مجلس بود

(اصن مذاکرات خوب پیش نرفته بود)

که من حالت اضطرار دسشویی شماره ۱ (کوچیک)

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

پیر مرد کفاش

جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵، 3:32
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...

او همیشه شادمانه آواز می خواند،

کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛

تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد

و شاگردانش برایش کار می کردند،

 

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده