میان حفره های خالی

جمعه پنجم مهر ۱۳۹۸، 1:52

اوایل شب بود.

دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود.

بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم.

خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند.

آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل!  ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

خدایا ....

پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶، 3:33

خدایِ من...

نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی

نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی (!)

میان ایـــــن دو گمم!

هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم

هر چه قدر تــــلاش می کنم

نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی

و هر گز دوســت ندارم آنی باشم

کــه تو رهایـــــــم کنی...

آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم

که بی تو یعــنی "هیـــچ"

یعنـــی پـــــوچ

خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن!

نویسنده: !!☆farzad☆!!

حال ادما ...

شنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:34

حال آدم که دست خودش نیست

عکسی می بیند

ترانه ای می شنود

خطی می خواند

اصلن هیچی هم نشده

یکهو دلش ریش می شود ...

حالا بیا وُ درستش کن

آدمِ دلگیر منطق سرش نمی شود

برای آن ها که رفته اند

آن ها که نیستند , می گرید

دلتنگ می شود،

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند ...

دل که بلرزد،

دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست

این وقت ها

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای

تا مجال عبور پیدا کنی

هم صبوری می خواهد هم آرامش

که هیچکدام نیست 

آدم تصادف می کند،

با یک اتوبوس خاطره های مست ...

...........................................

داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای صداقت

سه شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۵، 2:26

روزی پادشاهی سالخورده

که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود،

تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.

پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

هرچه تصور کنید همان میشود

دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۵، 2:17

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز موضوع انشاء در مورد اینترنت

پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵، 3:27

به نام خدا

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.

معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم می شود

و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

روایت های ناخداگاه یک عاشق...

چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۵، 1:35

باورم نمیشه! 

تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟

تو که همیشه میگفتی

مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم.

الان خودت منو زنده تحویل دادی؟! 

ببین عزیزم..... خفه شو سعید.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای عاشقانه دختر فداکار

شنبه هجدهم دی ۱۳۹۵، 3:9

همسرم با صدای بلندی گفت :

تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان مرد به این مهربونی دیده بودید

چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵، 0:33

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...

موبایل یکی از آنها زنگ می زند

مردی گوشی را بر میدارد

و روی اسپیکر می گذارد

و شروع به صحبت می کند.

همه ساکت میشوند

و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند !

مرد: بله بفرمایید ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

تکرارم نکن

شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵، 2:52

هر بار رفتنی شدی، راهت‌و بستم تا نری

هر بار برگشتی به من، حس کردم از قبل دورتری 

هر بار برگشتی به من، یه زخم تازه‌تر زدی

هر بار برگشتی ولی برای رفتن اومدی 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 باید من‌و به تلخی نبودنت عادت بدی

شاید فراموشت کنم، باید بهم فرصت بدی 

 شعله نکش سوسو نزن، بذار خاموشت کنم

این دردو تازه‌تر نکن، شاید فراموشت کنم 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 

معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

خداوند

سه شنبه هفتم دی ۱۳۹۵، 1:19

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت

از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که

فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...

.......................................................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان پادشاه و خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:22

شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود

و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد.

افسر خطاب به مغازه دار می گفت:

"ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

بنده خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:20

یه بنده خدایی افتاد تو جزیره آدم خورها

و ادم خورها دوره اش کرده بودند به سمتش می امدند

بنده خوب خدا با دل شکسته رو به سوی آسمان کرد و گفت

بار پروردگارا می بینی که چگونه بدبخت شده م

از آسمان ندایی بصورت صدای اکو امد که

بنده عزیز من نه تو هنوز بدبخت نشدی تو هنوز مرا داری

به زیر پایت نگاه کن در زیر ماسه نره سنگی سیاه می یابی

انرا بردار و به سوی رئیس قبیله ادم خورها بینداز

بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد

کنار و دید آره یه سنگ سیاه اونجاست سر بالا کرد و گفت

پروردگارا من نشانه گیری بلد نیستم

می ترسم به خطا بزنم می بنی که من چه بدبخت شده ام

دوباره از آسمان ندا امد که نه بنده عزیزم تو هنوز بدبخت نشده ای

تو سنگ  را بینداز من فرشتها را به یاریت خواهم فرستاد

بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئیس قبیله

و رئیس افتاد و درجا مرد

و بعد صدایی از فراز ابرها در تمامی اسمان طنین انداخت که

بنده عزیز من

تو حالا بدبخت شدی!!!

............................................................

 

معین چت

چت روم

چتروم

چت

چت روم معین

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه اولین عشق

شنبه چهارم دی ۱۳۹۵، 1:23

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود که تنها بود

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .

مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه واقعی

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:26

من دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم

برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم

ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم

و هر دوس دختری هم داشتم

بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.

من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک کوتاه

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:24

از صحت این داستان خبری نداریم...

روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم

و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم

رفتم تا ببینم چه شده

دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان غمگین عشق دنیا و مانی

یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۵، 1:53

حتی بیشتر از چیزی که میخواستم

اما من هیچوقت از این قضیه خوشحال نبودم

یه حسی بهم دست میداد

دوست نداشتم مادیات واسه خانوادم مهم باشه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای همراز یکدیگر باشیم

شنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۵، 1:55

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند

یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود

این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند

آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند

که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند

با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شکست و خوشبختی بعد شکست

جمعه بیست و ششم آذر ۱۳۹۵، 4:42

ز اون روزها میگم یا می نویسم حالم دگرگون میشه

ما توی یه مهمونی خانوادگی بر حسب تصادف اشنا شدیم

اون روزها من فقط 15سالم بود یه دختر سرزنده و بازیگوش

که به همه جا سرک می کشید از بالا رفتن از نردبان تا اشپزی و ....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

ایمان به خدا

پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵، 1:57

ايمان به خدا

..................

مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ،

به خدا اعتقادى نداشت

او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد

شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت

چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود

مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت

و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود 

ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد

احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت

از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد

آب استخر براى تعمير خالى شده بود 

 

منبع : کیانی چت

............................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

خدا

پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵، 1:46

..............................................................

 

خـــدایــــــا شـــکــر

 

کیانی چت

چت روم

چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای باقالی پلو با ماهیچه | کیانی چت

یکشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۵، 0:9

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران

که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود

برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان

و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
راحله توی خونه نشسته بود

و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .

راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش

در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ،

باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی

میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه زیبا

چهارشنبه دهم آذر ۱۳۹۵، 1:37
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی

موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقی تلخ

یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵، 0:21

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 
هرکي که ميومد بهش ميگفت

من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک

شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵، 5:45

ز کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

پیر مرد کفاش

جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵، 3:32
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...

او همیشه شادمانه آواز می خواند،

کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛

تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد

و شاگردانش برایش کار می کردند،

 

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبا و عاشقانه

پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵، 4:39
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود

و همیشه من رو “داداشی” صدا می کرد.

خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه

ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.

خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم،

من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم ….

دلیلش رو هم نمی دونم.

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده