داستان عاشقانه واقعی

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:26

من دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم

برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم

ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم

و هر دوس دختری هم داشتم

بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.

من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.

من از بچگی تو ناز و نوازش زندگی کردم و اصلا تا سال۱۳۹۰عالی ترین

زندگی رو داشتم و بین دوستام از لحاظ خانواده تک بودم 

تا اینکه ۴\۲\۱۳۹۱ مادرم منو رها کرد و رفت.

بعد از اون از مادر و پدرم متنفر شدم.

اما مثل این بچه های احمق نبودم که خودکشی و...کنم.

برای همین تا الان صبوری کردم البته به لطف دوست خوب گلم مهلا.

من معلمی داشتم در مدرسه ی تیزهوشان که اقا بود.

من به معلم مرد عادت داشتم. چون از کلاس اول معلم مرد داشتم.

این آقا ۲۴ ساله بود و اسم اون اریسا.

از درس فیزیک خیلی خوشم میاد برای همین پدرم کلاسای خوصوصی

با این آقا برام گرفت. بعد از ۸ هفته که رفتم گفت :

میشه شماره ی خودتونو بهم بدید که یه کاری درباره ی یکی از بچه هاست.

منم که از بچگی بهم یاد دادن معلم، پدر یا مادر دوم آدمه. شمارمو بهش دادم.

چند روز اول عادی گذشت. بعد از دو ماه حرف دلشو بهم گفت.

ولی این بار گفتم خدایا من برم با معلمم دوست بشم .

بالاخره اینقدر اصرار کرد که قبول کردم .

ما رابطمون عاشقانه تر شد تا اینکه به اسفند ماه ۱۳۹۳ رسید. 

خیلی حالش بد بود من به بابام فقط قضیه ی اینکه حال معلمم بده گفتم.

بابام گفت بیا بهش زنگ بزن من صحبت کنم.

بابام صحبت کرد و گفت باید بری و آزمایش بدی اون هم رفت و آزمایش داد.

یک روز بهم زنگ زد گفت میای بیرون .

از اون جایی که بابام گیر بود گفتم نمیتونم .

سرم داد کشید و گفت قضیه ی مرگ و زندگیه . من در خونتون منتظرم . 

که بالاخره به هزار بدبختی رفتم و بهم گفت:

نمیخوام مثل این عشق های الکی بگم من دیگه نمیتونم باهات باشم.

برو و دیگه بر نگرد من میخوام خودت تصمیم بگیری .

من داشتم از دلواپسی میمردم چون خیلی دوسش داشتم گفتم:

بگو جون به لبم کردی. 

من من کرد...

عصبانی شدم زدم تو دهنش. و بلد داد زد سرطان دارم 

منم یهو تو دلم یه آتش راه افتاد . بهش گفتم من تا آخرش هستم.

من که تا آخرش بودم اما اون نبود .

روزی که ما شمال بودیم در تاریخ ۳\۱\۱۳۹۴ دیدم مادرش زنگ زد بهم گفت :

میخوام یک عیدی خوب بهت بدم. 

با بغض گفتم اریسا . 

تا گفتم اریسا، گفت مرد.

منم جلو بابام مثل چی گریه کردم . 

امروز هم که ۷\۱\۹۴ هست گفتم اول با شما در میون بزارم

نمیخوام برام دعا کنید یا پیام بدید.

فقط میخوام قدر مادر پدرتون رو بدونید .

بعدش معلم ها. و قدر عشقتونو بدونید.

عشق یکی دو روزه نیست و به تمام پسرایی که این داستان رو خوندن میگم ؛

واقعا عاشق دختری بشید که ارزش عشق رو داشته باشه.

من خودم یک دخترم پس تو رو خدا حرمت کلمه ی عشق رو نگه دارید .

عاشق همه مشهدی ها که هم شهریم هستن

در ضمن از دوست خوبم مهلا هم تشکر ویژه دارم

 

منبع: معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده