استاد و دانشجو

سه شنبه سی ام آذر ۱۳۹۵، 1:27

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ

ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ.

اﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زن بیوه ( پیشنهاد میکنم حتما بخونید)

دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۵، 1:28

جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.

با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند

و به سوی پیست اسکی راه می افتند .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان غمگین عشق دنیا و مانی

یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۵، 1:53

حتی بیشتر از چیزی که میخواستم

اما من هیچوقت از این قضیه خوشحال نبودم

یه حسی بهم دست میداد

دوست نداشتم مادیات واسه خانوادم مهم باشه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای همراز یکدیگر باشیم

شنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۵، 1:55

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند

یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود

این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند

آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند

که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند

با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شکست و خوشبختی بعد شکست

جمعه بیست و ششم آذر ۱۳۹۵، 4:42

ز اون روزها میگم یا می نویسم حالم دگرگون میشه

ما توی یه مهمونی خانوادگی بر حسب تصادف اشنا شدیم

اون روزها من فقط 15سالم بود یه دختر سرزنده و بازیگوش

که به همه جا سرک می کشید از بالا رفتن از نردبان تا اشپزی و ....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

ایمان به خدا

پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵، 1:57

ايمان به خدا

..................

مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ،

به خدا اعتقادى نداشت

او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد

شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت

چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود

مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت

و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود 

ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد

احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت

از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد

آب استخر براى تعمير خالى شده بود 

 

منبع : کیانی چت

............................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

خدا

پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵، 1:46

..............................................................

 

خـــدایــــــا شـــکــر

 

کیانی چت

چت روم

چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای باقالی پلو با ماهیچه | کیانی چت

یکشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۵، 0:9

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران

که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود

برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان

و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
راحله توی خونه نشسته بود

و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .

راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش

در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ،

باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی

میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه زیبا

چهارشنبه دهم آذر ۱۳۹۵، 1:37
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی

موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده