داستان گمشده

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۶، 1:38

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید 

گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر 

- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم 

بغضش ترکید 

قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا 

چکید روی گونه اش 

- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....

صدایش می لرزید چ

را گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کمبود خدا در زندگی

چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶، 0:48

 

در زندگی همه ی ما

روز هایی وجود دارد

که کمبود چیزی را

در زندگیمان احساس میکنیم

غمگین هستیم و دل مرده

علتش هم مشخص نیست

فقط میدانیم

که چیزی را در زندگیمان کم داریم

احساس میکنیم متعلق به

زمین ادمیان نیستیم

و هیچ یک نمیتوانند حال بد تو را درک کنند

...............................................

خلوت با خدا

 

 

خلوت با خدا

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خر دزدی و پادشاه

چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶، 1:15

شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید

دستور داد او را به گوشه ای ببرند

و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند

مردک حقه باز را بردند و آرام کردند ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

باران چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان راهب جوان و زن زیبا

چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶، 4:12

دو راهب از میان جنگل می گذشتند

که چشمشان به زنی زیبا افتاد

که کنار رودخانه ایستاده بود

و نمی توانست از آن عبور کند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , چت روم کیانی

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کارت پخش کن با کلاس

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶، 1:50

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،

کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت

و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد

و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد

که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،

اهل حروم کردن تبلیغات نبود…

احساس کردم فکر می کنه هر کسی

لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ

و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!

آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم

تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه

و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو

و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟

یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم

با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد

و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که

نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:

می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…

چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی

و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!

وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،

پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!

 

منبع: داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای بحث بیدار و جادوگر

دوشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۵، 0:34

روزی روزگاری نه در زمان های دور ،

در همین حوالی مردی زندگی می کرد

که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد

" بخت با من یار نیست "

و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده