داستان

چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶، 5:35

نویسنده: !!☆farzad☆!!

حال ادما ...

شنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:34

حال آدم که دست خودش نیست

عکسی می بیند

ترانه ای می شنود

خطی می خواند

اصلن هیچی هم نشده

یکهو دلش ریش می شود ...

حالا بیا وُ درستش کن

آدمِ دلگیر منطق سرش نمی شود

برای آن ها که رفته اند

آن ها که نیستند , می گرید

دلتنگ می شود،

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند ...

دل که بلرزد،

دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست

این وقت ها

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای

تا مجال عبور پیدا کنی

هم صبوری می خواهد هم آرامش

که هیچکدام نیست 

آدم تصادف می کند،

با یک اتوبوس خاطره های مست ...

...........................................

داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

نمیدانم چیستی

جمعه هفدهم دی ۱۳۹۵، 0:31

نمی‌دانم چیستی 

آن‌قدر می‌دانم که

هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند

و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند.

چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟

هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی.

به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست...

شاید روی زمین نباشد

اما در دلم هست...

............................

 

به جمع دوستان صمیمی

کیانی چت بپیوندید

..........................

چت

چتروم

چت روم

معین چت

چت روم فارسی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده