دو خط موازی، عاشقانه جدید

شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵، 1:16

دو خط موازی زائیده شدند

 پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید 

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه ما

چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۵، 1:49
عاشقانه ما

................

 

عاشقانه ما

.

.

.

.

.

کیانی چت

www.kianichat.ir

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان واقعی طلاق برنامه ریزی شده

سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:54

با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد

شوهرش می گوید:

«چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»

از زن اصرار و از شوهر انکار

در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیردپذیرد

این داستان واقعیت دارد

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

حال ادما ...

شنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:34

حال آدم که دست خودش نیست

عکسی می بیند

ترانه ای می شنود

خطی می خواند

اصلن هیچی هم نشده

یکهو دلش ریش می شود ...

حالا بیا وُ درستش کن

آدمِ دلگیر منطق سرش نمی شود

برای آن ها که رفته اند

آن ها که نیستند , می گرید

دلتنگ می شود،

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند ...

دل که بلرزد،

دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست

این وقت ها

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای

تا مجال عبور پیدا کنی

هم صبوری می خواهد هم آرامش

که هیچکدام نیست 

آدم تصادف می کند،

با یک اتوبوس خاطره های مست ...

...........................................

داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

بهلول و دلیل دیوانگیش ( حتما بخونید )

چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:10

یکی بود ، یکی نبود.

آن یکی که وجود داشت ،

چه کسی بود؟

همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.

این قصه را جدی بگیرید

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

شبو روز....

سه شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۵، 3:32

روز و شب 

نوشته بودمش توی دفترم

و دفترم روی میز باز بود و دلم می‌خواست دفتر را،

همه‌ی صفحاتش را ریز ریز کنم و نکردم

و رد می‌شدم و نگاهش می‌کردم و درون

خودم لب برمی‌چیدم:

.

اندک

 مرا خشمگین می‌کند

 من 

عاشقه تمامم

……………………………………………

 

عـــاشـــقـــانـــــه

نویسنده: !!☆farzad☆!!

بابایی ...

دوشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۵، 0:24

بابایی 

فقیر منم که ندارمت پدر

دلم واسه روزایی که داشتمت تنگه 

چند نفر بودی که با رفتنت شهر خالی شد

بابایی اینقد دلم تنگه واست

که نمیدونم از کجا شروع کنم

کاش بودی و این روز ا کنارم بودی

و کمکم میکردی الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم 

محتاج دسته ای پینه بستتم بابایی.

میدونم که میدونی چقد سخته

این روزای لعنتی بدون تو .

هنوز که هنوز با گذشت این دوسال

و شیش ماه وبیست و دو روز

نمیتونم عکستو درست حسابی بزارم

نه اینکه نخوام

این اشکای لعنتی جلوی دبیدمو میگیرن

نمیزارن که سیر نگات کنم

یک کلیپ روز پدر که هنوز نتونستم تا اخرش ببینم

اخه دلم نمیاد .هنوزم چشم به راهتم که برگردی

این چه مسافرت لعنتی ای بود که برگشتی نداشت

متنفرم از هرچی رفتن و نیامدن

با حتی بهش فکر کردنه که برگشتی نداشته باش

دل نوشته یا بهتره بگم غم نوشته

....................................................

این دلنوشته خواهر عزیزمونه

بیاید قدر پردارمونو بدونیم

منم که توی تصادف از دست دادم بابا و مامانمو

واقعا سخته

واسه دختری که باباش پیشش نباشه

خواهر خودمم با این دوست عزیز هم اسم و هم درده

خدا روح همه پدران و مادران عزیز رو شاد کنه

واسه شادی روحشون یه فاتحه بفرستید

 اللهم صل علی محمد و آل محمد 

.........................................

 

پدر

نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه زهرا و حسین ( ارسالی دوستان )

یکشنبه دهم بهمن ۱۳۹۵، 3:53

سلام من دختری 15 ساله

که اول دبیرستان رو میخوندم

دختری شلوغ و با نمک و جذاب

تعریف نباشه خوشگل هم بودمبودم

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

یک روز همه ته میکشیم ( غم‌انگیز )

جمعه هشتم بهمن ۱۳۹۵، 2:8

در اتاقم پشت میز نشسته بودم

ذهنم خسته بود و خواهشی گمنام

پی در پی مرا به

سمت آلبومهای عکس قدیمی ام سوق میداد

آلبوم را از بالای یکی از کمدها برداشتم

اما دلم نیامد بازش کنم....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

زندگی فرصت کوتاهیست ...

جمعه هشتم بهمن ۱۳۹۵، 1:34
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شیرین دختر گمشده (ارسالی دوستان)

سه شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۵، 23:55

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید

گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر

- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم

بغضش ترکید....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

حکایت مرد بی نیاز

سه شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۵، 3:26

شخصی به یکی از خلفای دوران خود

مراجعه و درخواست کرد

تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟

او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.

خلیفه گفت: ... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان هدیه به برادر

دوشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۵، 3:59

شخصی به نام پل

یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی

از برادرش دریافت کرده بود"

شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد

متوجه پسر بچه شیطانی شد که

دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند

و ان راتحسین می کرد"

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:

این ماشین مال شماست"

اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز غریق نجات

یکشنبه سوم بهمن ۱۳۹۵، 2:2

فرهاد و هوشن هر دو

بیمار یک آسایشگاه روانى بودند

یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند

فرهاد ناگهان خود را به قسمت

عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شهدا

مامور سرشماری:

سلام . مادر جان ميشه لطفا بیای دم در ؟

سلام پسرم .. بفرما ؟

از سر شماری مزاحمت میشم .

مادر تو این خونه چند نفرید ؟

اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..

مادر لای در رو بیشتر باز کرد و با سر گردنش

سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ...

چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم

ميشه ما رو فردا بنویسی ؟

مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!!

برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .

آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته

شاید فردا برگرده .. بشیم دو نفر .

سر شمار سری انداخت پایین و رفت .

مغازه دارميگفت الان 29 ساله

هر وقت از خونه میره بیرون

کلید خونش رو میده به من و میگه :

آقا مرتضی اگه پسرم اومد

کلیدرو بده بهش بره تو ..

چایی هم رو سماور حاضره ..

آخه خسته س باید استراحت کنه ..

شادي روح همه اونایی

که از جان خودشون گذشتند و رفتند

تا ما باشیم و زندگی کنیم...

سلامتی شهدا یه صلوات بفرستید

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان سیندرلا،  نویسنده خودم

شنبه دوم بهمن ۱۳۹۵، 1:56

داستان رو نخونی نصف عمرت فناس 

 

یکی بود ، دو تا نبود ،

زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود

یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد.

اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود

که بلا نسبت دخترای امروزی...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای عشق آسمانی

جمعه یکم بهمن ۱۳۹۵، 2:6

صبح بود. ابرها هنوز نیامده بودند

رودخانه ای زیبا بالای افق موج می زد

خورشید گیسوان طلایی اش را روی شانه هایش ریخته بود

من منتظر پاره آب هایی بودم که دفترم را تر کنند

نامت را از یک سیب سرخ پرسیدم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده