بابایی ...

دوشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۵، 0:24

بابایی 

فقیر منم که ندارمت پدر

دلم واسه روزایی که داشتمت تنگه 

چند نفر بودی که با رفتنت شهر خالی شد

بابایی اینقد دلم تنگه واست

که نمیدونم از کجا شروع کنم

کاش بودی و این روز ا کنارم بودی

و کمکم میکردی الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم 

محتاج دسته ای پینه بستتم بابایی.

میدونم که میدونی چقد سخته

این روزای لعنتی بدون تو .

هنوز که هنوز با گذشت این دوسال

و شیش ماه وبیست و دو روز

نمیتونم عکستو درست حسابی بزارم

نه اینکه نخوام

این اشکای لعنتی جلوی دبیدمو میگیرن

نمیزارن که سیر نگات کنم

یک کلیپ روز پدر که هنوز نتونستم تا اخرش ببینم

اخه دلم نمیاد .هنوزم چشم به راهتم که برگردی

این چه مسافرت لعنتی ای بود که برگشتی نداشت

متنفرم از هرچی رفتن و نیامدن

با حتی بهش فکر کردنه که برگشتی نداشته باش

دل نوشته یا بهتره بگم غم نوشته

....................................................

این دلنوشته خواهر عزیزمونه

بیاید قدر پردارمونو بدونیم

منم که توی تصادف از دست دادم بابا و مامانمو

واقعا سخته

واسه دختری که باباش پیشش نباشه

خواهر خودمم با این دوست عزیز هم اسم و هم درده

خدا روح همه پدران و مادران عزیز رو شاد کنه

واسه شادی روحشون یه فاتحه بفرستید

 اللهم صل علی محمد و آل محمد 

.........................................

 

پدر

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده