داستانکده | بیشرمانه زیستن
روزی، در مجلس ختمی،
مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود
و قطره اشکی هم در چشم داشت،
آهسته به من گفت:
آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبروزی، در مجلس ختمی،
مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود
و قطره اشکی هم در چشم داشت،
آهسته به من گفت:
آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبباورم نمیشه!
تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟
تو که همیشه میگفتی
مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم.
الان خودت منو زنده تحویل دادی؟!
ببین عزیزم..... خفه شو سعید.
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبپیش بابایی می روم و از او می پرسم:
ازدواج چیست؟
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
این فضولی ها به تو نیومده،
هنوز دهنت بوی شیر میده ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع :کیانی چت
ادامه مطلبشیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود
و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد.
افسر خطاب به مغازه دار می گفت:
"ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: معین چت
ادامه مطلبیه بنده خدایی افتاد تو جزیره آدم خورها
و ادم خورها دوره اش کرده بودند به سمتش می امدند
بنده خوب خدا با دل شکسته رو به سوی آسمان کرد و گفت
بار پروردگارا می بینی که چگونه بدبخت شده م
از آسمان ندایی بصورت صدای اکو امد که
بنده عزیز من نه تو هنوز بدبخت نشدی تو هنوز مرا داری
به زیر پایت نگاه کن در زیر ماسه نره سنگی سیاه می یابی
انرا بردار و به سوی رئیس قبیله ادم خورها بینداز
بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد
کنار و دید آره یه سنگ سیاه اونجاست سر بالا کرد و گفت
پروردگارا من نشانه گیری بلد نیستم
می ترسم به خطا بزنم می بنی که من چه بدبخت شده ام
دوباره از آسمان ندا امد که نه بنده عزیزم تو هنوز بدبخت نشده ای
تو سنگ را بینداز من فرشتها را به یاریت خواهم فرستاد
بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئیس قبیله
و رئیس افتاد و درجا مرد
و بعد صدایی از فراز ابرها در تمامی اسمان طنین انداخت که
بنده عزیز من
تو حالا بدبخت شدی!!!
............................................................
یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که او هم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : معین چت
ادامه مطلبمن دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم
برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم
ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم
و هر دوس دختری هم داشتم
بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.
من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: معین چت
ادامه مطلبجک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.
با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند
و به سوی پیست اسکی راه می افتند .
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : معین چت
ادامه مطلبز اون روزها میگم یا می نویسم حالم دگرگون میشه
ما توی یه مهمونی خانوادگی بر حسب تصادف اشنا شدیم
اون روزها من فقط 15سالم بود یه دختر سرزنده و بازیگوش
که به همه جا سرک می کشید از بالا رفتن از نردبان تا اشپزی و ....
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبايمان به خدا
..................
مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ،
به خدا اعتقادى نداشت
او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد
شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت
چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت
و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد
احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت
از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد
آب استخر براى تعمير خالى شده بود
منبع : کیانی چت
............................
..............................................................
خـــدایــــــا شـــکــر
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران
که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود
برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,
سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان
و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبو برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .
راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش
در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ،
باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی
میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلباو همیشه شادمانه آواز می خواند،
کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد
و شاگردانش برایش کار می کردند،
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
ادامه مطلبو همیشه من رو “داداشی” صدا می کرد.
خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه
ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم،
من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم ….
دلیلش رو هم نمی دونم.
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب