داستان خر دزدی و پادشاه
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید
دستور داد او را به گوشه ای ببرند
و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند
مردک حقه باز را بردند و آرام کردند
و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند .
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند
نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد
و آنگاه ا خواسته اش جویا شد .
آن مرد گفت :
من از مادر کور و نابینا متولد شدم
پو سالها با وضع اسف باری زندگی کرده
و نعمت بینایی و دیدن اطراف
و اکناف خود محروم بودم
تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال
خود را روی زمین کشیدم
و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما
رفته و برای کسب سلامتی خود ،
متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم .
در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم
که از فرط خستگی ضعف ،بیهوش شده ،
به خواب عمیقی فرو رفتم !
در عالم خواب و رویا ،
مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت :
ابوالوکیل پدر کریم خان هستم .
آنگاه دستی به چشمان من کشید
و گفت برخیز که تو را شفا دادم !
از خواب که بیدار شدم ،
خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد !
این همه گریه و زاری امروز من
از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری
از والد ماجد شما بود !
مردک حقه باز که با ادای این جملات
و انجام این صحنه سازی مطمئن بود
کریم خان را خام کرده است ،
منتظر دریافت صله و هدیه
و مرحمتی بودکه مشاهده کرد
کریم خان برافروخته شده ، دنبال دژخیم می گردد !
موقعی که دژخیم حاضر گردید
کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز
را از حدقه بیرون بکشد !
درباریان و بزرگان قوم زندیه
به دست و پای کریم خان افتادند
و شفاعت مرد متملق و چاپلوس
را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد .
کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ،
خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت
ولی دستور داد
مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند !
هنگامی که نوکران شاه مشغول
سیاست کردن مرد حقه باز بودند
کریم خان خطاب به او گفت :
مردک پدر سوخته !
پدر من تا وقتی زنده بود
در گردنه بید سرخ ، خر دزدی می کرد .
من که مقام و مسند شاهی رسیدم
عده ای متملق برای خوشایند من
و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند
ومقبره ای برپا کردند
و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند
اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای
و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت
و معجزه معرفی می کنی ؟!
اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند
دوباره چشمانت را در می آوردم
تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری !!
مردک سرافکنده و شرمسار
به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد
منبع: داستانکده