داستان یک خاستگاری

پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵، 2:16

قضیه ماله چند سال پیشه

که با خاندان رفتیم خواستگاری واسه یکی از دوستان …

همه نشسته بودن و آخرای مجلس بود

(اصن مذاکرات خوب پیش نرفته بود)

که من حالت اضطرار دسشویی شماره ۱ (کوچیک)

رو حس کردم با یه اشاره به پدرم قضیه رو گفتم

اونم با اشاره به مامانم گفت و مامانم

با یه چش قره ی فجیع و دلربا فهموند که از جات تکون نخور

تو همین آژیر قرمز بود که عروس قضیه رو فهمید

و اونم به باباش با ایما و اشاره فهموند

باباش هم به بابام گفت بابام هم بلند داد زد:

سرویس بهداشتی کجاست فرشید یه کار کوچیک داره

و مادر عروس راه و نشونم داد

تو دسشویی اعصاب مصابم ناجور داغون بود و

زیر لب به زمین و زمان لعنت می فرستادم اصن

حواسم به شیر آب که باز مونده نبود همونجوری

داشتم دستام رو می شستم که اومدم

طی یک حرکت تکنیکی شیر رو ببندم

و پام آوردم بزنم رو شیر اهرمی که خرد

زیر شیر شیر کامل باز شد و هول شدم

پام و آوردم پایین که گیر کرد به شلنگ

و جهت شلنگ از حالت عمود درومد

و بست پلاستیکی که با یک پیچ بسته شده بود درومد

و خودش و شلنگ پخش زمین شدن !

( دقیقا کمربند به پایین شلوار به حالت شلپی درومد)

حالا من مونده بودم و یه شلوار کاملا خیس

با یه خرابکاریه وحشتناک !

اومدم درستش کنم که یاد این فیلمای کانال ۵ افتادم

(شاید برای شما اتفاق بیفتد )

همیشه میگه اول کار که خرابکاری کردی

برو خودت و لو بده منم خیلی شیک و مجلسی

مامانم و صدا زدم و همه در نهایت ناباوری

شاهد خیس شدن یک جوان ۱۹ ساله دردسشویی بودن

حدود یک دقیقه همه :| بودن

بعد یهو بابام D: اینجوری شد با صدای بلند خندید

و بعد همه شوروع کردن به خنده و مامانم اومد

دم دسشویی و (دلم می خواست گریه کنم

آخه انقدر خیس بودم که نمیتونستم برم بیرون داشت چکه میکرد !)

جورابام رو دراورد و به هر زحمتی بود رفتم

تو راه پله وایستادم و منتظر که ملت بیان بیرون ،

در همین لحظه سوپرمن زنده شد(داماد و می گم )

و به پدر عروس گفت مته دارین اونم رفت مته آورد

و شروع کردن به بازسازی خرابکاری بنده

حالا منم رو پله ها پلیز ویتم خلاصه کنم

۱ ساعت من ول معطل بودم که خرابکاری درست شد

و همه با خنده تشریف آوردن بیرون

فقط و فقط بخاطر کار من وصلت سر گرفت

و الان این خانواده ۱ بچه دارن که هفته ی پیش بدنیا اومد D:

 

منبع: معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده