خداوند
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که
فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...
.......................................................
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که
فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...
.......................................................
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود
و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد.
افسر خطاب به مغازه دار می گفت:
"ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: معین چت
ادامه مطلبیکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که او هم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : معین چت
ادامه مطلبمن دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم
برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم
ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم
و هر دوس دختری هم داشتم
بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.
من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: معین چت
ادامه مطلبجک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.
با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند
و به سوی پیست اسکی راه می افتند .
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : معین چت
ادامه مطلبحتی بیشتر از چیزی که میخواستم
اما من هیچوقت از این قضیه خوشحال نبودم
یه حسی بهم دست میداد
دوست نداشتم مادیات واسه خانوادم مهم باشه
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت
ادامه مطلبز اون روزها میگم یا می نویسم حالم دگرگون میشه
ما توی یه مهمونی خانوادگی بر حسب تصادف اشنا شدیم
اون روزها من فقط 15سالم بود یه دختر سرزنده و بازیگوش
که به همه جا سرک می کشید از بالا رفتن از نردبان تا اشپزی و ....
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب..............................................................
خـــدایــــــا شـــکــر
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران
که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود
برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,
سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان
و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبز کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم
از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام
فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا
ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…
صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی
به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست
دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از
اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلباو همیشه شادمانه آواز می خواند،
کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد
و شاگردانش برایش کار می کردند،
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب