داستان قاتل فراری

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۶، 1:12

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود

جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شدا ما بی پول بود

به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را

به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد

که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده