داستان ترسناک مدسه تسخیر شده توسط جن (واقعی)
سلام دوستان عزیز
بنده الان نزدیکای 26 سالمه
وقتی که ما به دنیا نیومده بودیم بابام
بالای روستامون یه خونه ساخت بزرگ بود حیاطش و هنوزم
در اون خونه زندگی میکنیم
سالهای اول چون لوله کشی و این چیزا نبود
مردم مجبور بودن برن از یه چشمه اب بیارن برای خوردن
راستش اون چشمه هنوزم هست ولی فاضلاب
یکی از خونه های کناریش واردش شده و قابل خوردن نیست
در همون سالها که حدودا 50 سال پیش بوده
در کنار اون چشمه یه مدرسه دوران شاه میسازن
مدرسه الان کاملا متروکس و شاید در ماه
کسی از کوچه ای که از بغل مدرسه رد میشه گذر نمیکنه
زمانی که ما بزرگ شدیمو مثلا مرد شده بودیم میگفتیم
از جن و اینا نمیترسیم و سه سال تو اون مدرسه درس خوندیم
دو سال اول اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه یه روز تابستون
یکی از دوستام گفت دیشب از کوچه تنگه نام اون کوچه
که ازش کنار مدرسه میگذره هست رد شدم و صداهایی شنیدم
ما مسخرش کردیم و گفتیم ترسو خیلی حرف زدن حتما خیالاتی شدی
چند روز بعد گفت شما که باور نمیکنید ولی من میگم
این مدرسه یه جوری مشکوکه
تابستون حتی درشم قفل بوده ولی صدای خنده زن ازش اومده
گفتیم دفه اول چی بود دیدی گفت یه گربه که رنگ چشماش
یکی قرمز بوده یکی سفید و وقتی پیشت کردم در رفته و رفته تو
سالن اتاقهای مدرسه و خیلی صدای عجیبی شنیدم بعد از ناپدید شدن گربه
ما هم کنجکاو شدیم و چند روز حتی شبا هم کشیک دادیم چیزی ندیدیم
گذشت و ما گفتیم که خبری نیست پس حرفایی که دربارش زدن دروغه
سال چهارم بودیم که یه شب بخاطر برف زیاد نرفتیم مدرسه
ولی یکی از معلمها که فراش مدرسه بود و کلاسارو جارو میزد رفته بود
ما هم شاد بودیم و میگفتیم فیتیله فیتیله امروز تعطیله
تا دیدیم اون فراشه رنگش شده بود مثل گچ و عقب عقب از مدرسه
خارج شدو افتاد تو جدول رو به روی در مدرسه و در اومد و
سریع پا به فرار گذاشت و ما بهش کلی خندیدیم
من خونه بودم که یکی از دوستام اومد در خونمون گفت بیا بریم ببین
در مدرسه چخبره
ما هم که ماجرا جو شده بودیم دوییدیم رفتیم دیدیم بالای بیست
نفر درجه دار اومده بودن از اگاهی و هزار جا دقیقا یادم نیست
از کجا اومده بودن
وقتی رفتیم دفتر معلما رو دیدیم به طرز وحشتناکی وسائل داخلش
خورد شده بودن و میزو صندلی و هرچی تو دفتر بود داغون بودن
خود من لب بوم مدرسه دیدم که یه گربه وایساده بود و تا
چشمم بهم افتاد و دوباره نگا کردم دیدم نیست
یه کم ترسیدم و موهای بدنم سیخ شده بود
ناظممون گفت که دزد بوده اومده خرابکاری کرده
ولی از فراش مدرسه شنیدیم که گفت
رد پای ادم ندیدم و انگار یه گله گربه تو برف راه رفتن
و اینکه جوری که قفلهارو زدم همونجوری قفل بودن
همه جارو همیشه چک کردم محاله جایی باز بوده باشه
و بعد چند روز ناظممون گفت از فردا میریم مدرسه بالای شهر
اون مدرسه تازه ساخته شده بود و صبحها ما میرفتیم
بعد ظهر دخترا میرفتن و ما هم دیگه رفتیم اونور
بعد از حدود سه هفته گفتن چند نفر معتاد رفتن مدرسه سر چشمه
ولی ناپدید شدن و هیچ اثری ازشون نیست جز یکیشون که
از دهنش کف زده بیرون و رنگش مثل غیر سیاه بوده
و اون روز بهمون گفتن که بهم ریختگی دفتر کار ادم نبوده
بعد از چند روز یکی از اون معتادا با سرو صورت زخمی
تو حساط مدرسه پیداش کرده بودن و زنده بوده ولی بیهوش
وقتی بهوش اومده بود زبونش قفل شده بود و نمیتونست حرف بزنه
جنجالی شده بود
بعد از چند ماه گفتن که حالش خوب شده و اولین حرفش جن بوده
گفتن چی شده گفت ما چهار نفر بودیم رفتیم خودمونو بسازیم
بعد از گیج شدن تو اثر مواد دیدیم یه چیزایی مثل سایه
دورمون بوده ما چهار نفر بودیم میدیدیم شدیم شیش نفر
گفت خوب دقت کردم و نگا کردم دیدم دوستم به یه جا
خیره شده و کف از دهنش زده بیرون
گفت ما رفتیم اونو به خودش بیاریم یه وقت دیدیم کلا
جایی که بودیم نیستیم
جایی بودیم که همه گربه بودن و همش صدای خنده زن و جیغ میزدن
گفت اون دو تا دوستم که اصلا ازشون خبر ندارم ولی صدای
ناله زدنشونو میشنیدم و منم صداشون زدم ولی اونا صدامو نشنیدن
گفت هی داد زدم و هوار کردم که یکی که صورت نداشته اومده
کنارم جوری زده تو سرم که نفمیدم چی شد چشم باز کردم
تو بیمارستان بودم و یه کم خیالم راحت شده و ترسم ریخته
ولی گفتن که بدنت خیلی کبود و سیاه و حتی جای پنجه کشیدن هستن
و میگفت نمیدونم چی شده
این اتفاق موجب شد برن سراغ فراش مدرسه که میگفتن
اسم مدرسه میاری مثل بید میاد به لرزه
اخرش گفته اون روز دیدم چند نفر با موها و
رنگهایی مثل گربه ولی ادم تو دفتر بودن و داشتن میخندیدن
منم دیدم که واقعا ادم نیستم خشکم زده و یه داد زدم که یکیشون
بهم گفته اگه داد بزنی میمیری و اینجا خونه ماست و هرکی واردش بشه
زنده نمیمونه پس برو و نزار کسی بیاد اینجا
بعد از اون اتفاق درب مدرسه توسط پلیس اگاهی پلمپ شد ولی
دیوارهاش کوتاهن و میشه کامل داخلشو دید
دو سه سال پیش یه شب تو ماه محرم ما رفتیم دور از چشم مردم
سیگار بکشیم
من میدونستم اون مدرسه یه چیزی داره و اون دوستمم که چند بار
صداهارو شنیده بود هم باهامون بود
ساعت ده شب بود از دیوار رفتیم بالا و داخل مدرسه شدیم
هرکی یه سیگار روشن کرد و هممون تکیه زدم به دیوار و تند تند میکشیدیم
یکی از دوستام که سال اول بود اومده بودن شهرمون پاشد رفت سمت
یکی از پنجرها
هرچی صداش زدیم نگامون نکرد و اروم داشت میرفت
محسن دوستم که اول مسخرش کردیم گفت اون جن دیده
همینو که گفت یهو یکی از دوستای دیگم به اسم سجاد سیگارو
انداختو یه دستی خودشو انداخت اونور دیوار
منم حول شدم و رفتم دست میلادو کشیدم میلاد لاغر اندام بود
ولی اندازه دو تن وزن داشت هرکاری کردم نتونستم حتی
تکونی بهش بدم نگاش کردم چشماشو بسته بود
محسن دوستمم تا سجاد از دیوار پرید بیرون باهاش پرید بیرون
من موندمو میلاد و سامان
سامانو صدا زدم جوابمو نمیداد
ادم دروغگویی نیستم به همون محرم قسم
وقتی چشمم به کلاس رو به روییمون جایی که
سجاد نگا مرد افتاد مخکوب شدم
یه زن سرتاپا خون با موهای بلند و قرمز داشت نگام میکرد
تو کلاس بود فکر کردم خیالاتی شدم چند تا صلوات بلند گفتم
یهو میلاد برگشتو با سرعت پرید بیرون و سامان هم رفت بیرون
من دو متری از دیوار فاصله داشتم بخدا داشتم میمردم عرق کرده بودم
تا سرحد مرگ ترسیده بودم یه نگا به پشت سرم کردم دیدم درست رو به روی
کلاسم و یه زن که قیافش معلوم نبود فقط خون از ناخوناش میچکید
و موهاش مثل خون بودن با یا تیکه جگر تو دستش درست یه متریم بود
هرچی میدوییدم به دیوار نمیرسیدم
ولی تنها شانسی که داشتم بخاطر بدن سازی رفتنم پاهام قوی بود
هرجور شد خودمو نجات دادم
وقتی که دوستامو بعد دو ساعت گشتن پیدا کردم
همه داشتن از ترس میلرزیدن
میلاد گفت فرزاد تو بودی بهم گفتی بیا اینجا بکشیم
گفتم من نبودم چشات بسته بوده میگفت بسته نبوده
یهو محسن گفت کاپشن تنت چرا خونیه
برگشتم ببینم چیه اندازه کف دست
از کاپشنم کنده شده بود انگار یکی چنگ زده بود بهش
و تیکه ای ازش کنده شده بود و پایین کاپشنم همش خون بود
گفتم نمیدونم همتون خشکتون زده سجادو محسن
درجا در رفتن میلادم بعد صلوات من برگشته و فرار کرده
سامانم با میلاد در رفته من کنار دیوار بودم برگشتم
دیدم جلوی در کلاسم و یه زن مو قرمز اینو که گفتم
همه گفتن پس دروغ نبوده ما هم همین زنو دیدیم
یکی گفت تو فلان کلاس من گفتم فلان کلاس و
میلاد میگفت تو دفتر مدیرا بوده و همه سردرگم بودیم
با دوستام نقشه کشیدیم که یه شب دیگه بریم
تعجب اینجاست که تو زمستون برف رو زمین بود
ما از حیئت زنجیر زنی جدا شدیم و رفتیم داخل مدرسه
ولی شب بعدی که از تو کوچه داخل مدرسه رو نگا کردیم حتی
جای پامون هم روی برف نبود و میگفتیم خیالاتی شدیم
ولی وقتی که دوباره ناظممونو تو اموزش پرورش دیدیم
گفتیم این اتفاق افتاده
گفت عزیزانم اون مدرسه تسخیر شدس برا همین
ما شمارو سالهای پیش بردیم مدرسه بالای روستا
الان چند ساله که از این اتفاق میگذره هنوز از ما
پنج نفر هیچکدوممون سمت اون مدرسه نرفیتیم
ولی هنوز که هنوزه بعضیا میگن عصرها
صدای خنده و جیع میاد
موقه اذون بیشتر عصر ها صدای جیغ و خنده میاد
حتی خونه های اطراف مدرسه از ترس خونشونو کردن مسافر خونه
هیشکی جرات رفتن به اون مدرسه و حتی گذر از کوچه بغلشو نداره
اون یه مدرسه تسخیر شده عجیبه خود من میگم جن تسخیرش کرده
چند فالگیر و این چیزا که من زیاد اعتقاد ندارم گفتن که توان
ازاد کردن اون مکانو نداریم
هنوز بعد از حدود بیست سال هنوز هیشکی نتونسته بره اون مدرسه و
بدونه هیچ اتفاقی بیاد بیرون الانم که یاد اون شب میوفتم
موهای بدنم سیخ میشه
این داستان کاملا واقعی بود و اگه مشکلی
در نوشتن داستان داشتم به بزرگی خودتون ببخشید
اگه قسمت بشه میخام داستانهای تخیلی جدید بنویسم
مشکلاتی که در داستان نویسی دارم رو تو نظرات بهم بگید
امیدوارم از داستان لذت برده باشید ( فرزاد کیانی )
منبع : داستانکده
چت,چت روم,چتروم,کیانی چت,کیان دانلود,چت کردن