داستان ترسناک مدرسه نفرین شده
مهران نمی دانست که چکارکند،
پس جاسم به اوگفت که باید به مدیرمدرسه اطلاع بدهد،
مهران اگرچه می دانست این کارش هیچ تاثیری ندارد
اما پیش مدیرمدرسه رفت
واین موضوع رابااودمیان گذاشت
اما مدیر به اوگفت که
شاید به خاطر شنیدن سابقه ی مدرسه خیالاتی شده است
وبه مهران گفت
اگربازهم چیزی رامشاهده کرد
وخیلی مسئله جدی بود بازهم اطلاع دهد.
اواین مسئله رابه جاسم گفت
اما جاسم اصلاًبه مدیراعتمادنداشت
واعتقادداشت که مهران بایدخودش فرار کند
وحتی حاضربودکه خودش به مهران کمک کندتافرارکند.
مهران دیگرنمی دانست چکارکند ،
آیا واقعاًازمدیرکمک بگیردیا خودش فرارکند.
بالاخره بازهم شب شد ومهران
به امیداینکه همه ی اتفاقات دیشب اش توهم بوده باشد خوابید.
ساعت دوشب بود ومهران چشم اش راباز کرد
ناگهان فردی کاملاًسیاه پوش راکه فقفط یک چشم داشت
بالای سرش دید که باآن یک پشم اش به مهران زل زده بود،
مهران نمی دانست آن لحظه چکارکند ونمی توانست تکان بخورد.
آن فردسیاه پوش داشت بازبان خودش مهران راتهدیدمی کرد
ومهران هم درجایش میخ شده بود
ونمی توانست که تکان بخورد
وفقط به آن فردکه بازبانی مشخص پچ پچ می کرد گوش می داد.
هرچندکه حرف های آن یک چشم ترسناک برایش نامفهوم بود
اما می دانست که دارداوراتهدیدمی کند و..
مهران ازخواب بیدارشد،
نمی دانست که آیا همه ی آنها خواب بوده اند یانه
واین مهران راعصبانی ترمی کرد
ومی خواست بفهمد که قراراست که چه بلایی سرش می آید
مهران بلندشدومی خواست که جریان دیشب رابه جاسم بگوید
تاباهم نقشه بکشندتافرارکنند.
اماهیچ اثری ازجاسم نمانده بود،
همه جا راگشت امانتوانست جاسم راپیداکند
وفوراًرفت واین مسئله رابه مدیر گفت
امامدیرمعتقدبودکه هیچ اتفاقی برای مهران نیفتاده
ومعتقدبودکه جاسم ازمدرسه فرارکرده.
اما مهران اطمینان داشت که جاسم فرارنکرده
واتفاقی برایش رخ داده است .
وبالاخره بعدازکلی گشتن ماجرابه پلیس گزارش دادند.
پلیس هادرعرض یک ساعت به مدرسه رسیدند
وازآنجاکه این اتفاقات دراین مدرسه هرچندسال یک بارمی افتاد
پلیس ابدون نیازبه هیچ توضیحی
به گشتن دنبال جاسم مشغول شدند،
مهران هم که دوست صمیمی جاسم بودهمراه آنها رفت.
تا ساعت دوشب دنبال جاسم گشتند اماهیچ اثری ازاونبود
بالاخره درپایه ی یک درخت بزرگاثرات زیادی ازخون دیدند
آنهافکرکردندکه شایدخون یک حیوان باشد
اما وقتی کمی جاوتررفتند صحنه ی وحشتناکی دیدند
جسدانسانی انجاافتاده بود
مهران دعامی کردکه جاسم نباشد
اما وقتی که بیش تربه ان صورت خونی دقت کردند
فهمیدندکه جسدجسدمهران بخت برگشته است .
مهران ازشدت وحشت حتی نمی توانست
که برای دوست صمیمی اش گریه کند.
دوروزازان حادثه می گذشت
ومهران فقط درگوشه ای نشسته بود
ونمی دانست که چه کند،
مدیر وپلیس ها آن حادثه رابه دلیل فرارکردن
جاسم ازمدرسه و حادثه ی طبیعی می دانستند
اما مهران مطمئن بودکه آن حادثه اصلاًطبیعی نبوده
وجاسم اصلاًفرارنکرده بلکه آن رابه زوربه آنجاکشانده اند
بالاخره گزارش حادثه کامل شد
ومهران هم به شدت به مدیر مدرسه مشکوک شده بود
وتصمیم گرفت که مدیر را زیر نظر بگیرد
و بعد از آن انتقام دوستش
وتمام بچه هایی که دراین سال ها
قربانی اوشده بودند رابگیرد
اما دقیقاًنمی دانست که مدیرچرابایدهمچنین کاری کند
پس می خواست که بداند واقعاًاودراین بازی تلخ چکاره است.
چندروزگذشت ومهران همچنان مدیررازیرنظرداشت،
باوجوداینکه بسیارناراحت حادثه بود
اما سعی می کردکه ازماجرا سردربیاورد .
اوتصمیم گرفت که به اتاق مدیریت مدرسه برود
واین کارتنها درشب آن هم دزدکی امکان پذیربود،
پس منتظرماندتاشب بشود،
باوجودآنکه روزبسیارخسته کننده ای
درپیش داشت ام به زورتوانست جلوی خودش رابگیرد
وخوابش نبرد
سرانجام مطمئن شدکه همه خوابیده اند
پس بلندشد و آهسته کلید
را ازجاکلیدی برداشت
و در اتاق مدیریت رابازکرد،
او فور اسراغ کمد دفتر رفت
تاسوابق مدیران و معلمان تاریخ مدرسه رانگاه کند.
درآنجا چشم اش به پوشه ای خورد
که روی آن راخون زیادی فراگرفته بود
که از رطوبتش مشخص بود خون خیلی قدیمی نبود.
تاریخ پوشه مربوط به سی وپنج سال پیش
یعنی دقیقا زمان تاسیس آن مدرسه بود
وقتی که مهران پوشه راخواند
فهمیدکه این پوشه مربوط به قتل فردی
به نام علی وطنی بوده که
به طرز مشکوکی در این مدرسه
به قتل رسیده، این قتل اولین پرونده ی
مشکوک این مدرسه بوده
مهران به این فکر افتاد که اگر این پرونده
مربوط به سی سال پیش بوده
پس چرا روی آن خون مرطوب وجود دارد.
ناگهان برق های اتاق قطع شدند
مهران خیلی ترسید
چکه ای را بر روی لب های خود احساس کرد
و ابتدا فکر کرد که شاید چکه ی آب باشد
اما وقتی در آن تاریکی آن قطره را که
بر روی گونه اش از سقف می چکیدند
چشید احساس کرد که قلبش ایستاده
آری آن چکه ها چکه ی خون بود.
مهران شروع به فریاد کشیدن کرد
که ناگهان صدایی می آمد:
آن صدا،به مهران می گفت:
هیچکی صدای تو رو نمیشنوه
همونطورکه هیچکی صدای منو نمیشنوید،
مهران کمی به اطرافش نگاه کرد
و دیدکه پسری تقریباً همسن خودش
با قیافه ای افسرده مانند به چشم های مهران زل زده بود
و داشت حرف می زد:
نفرین به همه ی شما نفرریننننن
مهران منتظر بود که آن روح (پسرافسرده)
بیاید و آن را بکشد اما به طرز عجیبی
برق ها روشن شدند و روح ناپدید شد
مهران نمی دانست که چه شده
پس فوراً پرونده را گرفت و از آن اتاق بیرن آمد.
او تمام پرونده راخواند و متوجه شدکه
سی وپنج سال پیش چندگرگ
به آن مدرسه حمله کرده بودند
وآن پسر می خواست ازدست گرگ هافرارکند
وواردسالن مدرسه شود
امادوست های آن درسالن رابستند
چون می ترسیدندکه گرگ
همراه آن واردسالن بشوند
وبه آنهاهم صدمه ای برسد ،
ودرهمانجادرحالی که پسرازدوستانش خواهش می کرد
که به کمک اش بیاینددرجلوی چشمان
دیگردانش آموزان مدرسه توسط گرگ هاتکه تکه شد.
مهران که قضیه رافهمیدزود به اتاق استراحت مدیرمدرسه رفت
امادیدکه مدیردراتاقش نیست پس فوراً همه راخبرکرد.
همه دنبال مدیرمی گشتند وا میدوار بودند که اورا پیدا کنند
اما هیچ خبری ازاونبود،
مهران قضیه رابرای همه توضیح داد
وگفت که این مدرسه نفرین شده است.
درآن شب تاریک صدای فریادی آمد
اماآن صدا،صدای مدیرنبود،
بلکه صدای یکی دیگرازبچه هابود
،همه یکدیگررانگاه می کردند ببینند
آن صداصدای کیست،
همه حاضربودند غیرازمحمود
(یکی ازدانش آموزان مدرسه)
پس همه می دویدندکه اورانجات دهند
اما سکوت همه جارافراگرفت ،
همه به فکرافتادندکه چه بلایی سرمحمد آمده
آقای احمدی (ناظم مدرسه)
فریادمی زد که همه ی بچه ها پیش همدیگر بمانند.
آقای احمدی برای اطمینان بیش تر
به غیر از چهار پنج نفر به بقیه گفت
که داخل مدرسه بمانند و به هیچ وجه بیرون نیایند.
مهران وچهاردانش آموزدیگربه همراه ناظم به راه افتاداند،
آقای احمدی خیلی سعی کردباپلیس تماس بگیرد
تابه کمک آنها بیایند
اما به طور عجیبی گوشی ها آنتن نمی دادند.
آنهازیادازمدرسه دورنشده بودندکه
نورزیادی ازسمت مدرسه می آمد،
همه به عقب برگشتند،
درست است مدرسه آتش گرفته بود
وهمه ی بچه هادرآنجاگیرافتاده بودند،
آنها به نزدیکی مدرسه رسیدنداما
آتش آنقدرزیادشده بودکه
هیچ کس نمی توانست به آن نزدیک شود.
مهران که داشت بانگرانی به ساختمان مدرسه نگاه می کرد،
ناگهان آن پسرافسرده(روح)رادید
که باحالت افسوس گونه به مهران نگاه می کرد.
درآن وضع دیگرهیچ کس نمی توانست به آنها کمک کند،
صدای ناله ی بچه ها ازدردسوختگی می آمد،
آقای احمدی ودیگر بچه ها فورابه سمت در
دویدندکه ناگهان دربازشد وهرپنج نفرشان به سمت آتش کشیده شدند
مهران که می دانست هدف آن روح
کشتن همه ی بچه های آن مدرسه است
به آنهازل زده بودومی دانست
که هیچ کاری ازآنها برنمی آید،
که درهمین حال فردی
باسروصورت زخمی داشت به طرف مهران می آمد
مهران که درشک فرورفته بود
همانطوربه آن فردنگاه می کرد
کمی که جلوترآمدمهران دانست که مدیر است
اوباصدایی پر از ترس به مهران گفت:
توراست می گفتی
اون روح دنباله اینه که همه ی ماروبکشه.بیافوراًفرارکنیم
مهران باصدای غمگین گفت:پس با اونا چیکار کنیم
((مادیگه نمی تونیم اونارونجات بدیم
تنها بایدفرارر کنیم،احتمالاًتاحالا هم همشون کشته باشن .
مهران:اما اون ما رو هم میکشه
((نگران نباش من دوتا قرآن آوردم
اگه اونو همرات داشته باشی هیچ آسیبی بهمت نمی رسه
اما اگه یه لحظه اونوول کنی..))
سکوتی حاکمفرماشد،
هردو باشتاب زیادی شروع به دویدن کردند.
مهران می دانست.
که اون زخمی شده
اما انگار حالش خیلی بدتر از تصور مهران بود.
مهران قرآن راخیلی محکم گرفته بود
چون می دانست آن را ازدست بدهد چه بلایی سرش می آید.
خیلی وقت بودکه مهران قرآن نخوانده بود،
چون اصلاً آدم مذهبی نبود
وشاید هیچ وقت فکر نمیکرد آن بتواند جانش رانجات بدهد.
کم کم نورآفتاب رابرروی صورت خسته ورنگ پریده اش حس می کرد
نگاهی به اطرافش انداخت اما مدیرراندید
او بدون آنکه متوجه شود مدیر را تنها گذاشته بود
و شاید مدیر هم مثل افراد دیگر با دنیا وداع کرده بود.
چند روز از آن ماجرا گذشت و خبر آن مدرسه
سر تیتر بیشتر روزنامه ها و مجلات کشور شده بود
و هر مسئولی دلیلی برای آن حادثه اعلام می کردند.
همه مهران را آدم بسیار خوش شانسی می دیدند
که تنها بازمانده ی آن حادثه بود اما مهران خودش معتقد بود که
باید اوهم درکنار دوستانش می مرد
و آنقدر بزدل نمیبود و فرار نمی کرد.
چند ماه از آن موضوع می گذشت
و مهران اطراف مدرسه ی سوخته شده
و وحشتناک راحصارکشید
و در اطراف آن و روی دیوار مدرسه با نوشته و نصب
تابلو به مردمی که از آنجا رد میشدند اخطار
دادکه نزدیک آن نیایند
و اینطور فکر میکرد که دین خود را به جا آورده.
او پس از چند سال زجر و ترس و کابوس دیوانه شد
دربیمارستان روانی هم فوت کرد.
و این سرانجام داستان مدرسه ی نفرین شده بود...
تـــــوجـــــــــه
داستان مدرسه نفرین شده 2 هم درج شد
منبع : داستانکده