داستان ترسناک روستای مرموز | نویسنده فرزاد کیانی
مو به موی خاطره ترسناکو به یاد دارم
اواخر سال 1390 اذر ماه بود که اتفاقی رخ داد
تهران کار میکردیم ولی ان چنان پس انداز نمیشد
به پیشنهاد یکی از فامیلها به لارستان شیراز رفتیم
برای کشاورزی، سیفی جات و طالبی و گوجه و...
وقتی که رفتیم فهمیدیم که سه نفر از فامیلهای دورمون
سر اون زمین ها کار کرده بودن و فرار کرده بودن به بهانه
صاحب زمین بد اخلاق و خسیس بوده و ما هم برگشتیم
ولی از لحن حرف زدنشون کاملا معلوم بود که با ترس حرف میزنند
زمینی که قرار بود بکاریم در دو جای دور از هم بودن
چند هکتار در جای بکر که در زمستان میشد محل تفریح کارمندا و...
ولی چند هکتار دیگه سر چاهی دیگه بود که دو کیلومتر از زمین
خوب که محل زندگیمون شده بود دور بود و یه جای مرموز و ترسناک
روز اول که رفتیم بازدید کنیم از زمین، صاحب زمین گفت در اینجا
یکی از اتاقهای اینجا رو تمیز کنید و در اینجا سکنه کنید
توضیحی درباره زمین بد بدم که بدونید چه جایی بود
در لارستان شهر بستک روستای کوهیج بود و از روستا ده کیلومتر دور بود
بالای زمین یه نخلستان یزرگ و خشک شده بود که ادم وحشت میکرد
خلاصه با داداشام رفتیم اونجا ولی با چیزای عجیبی مواجه میشدیم
یکیش متروکه بودن روستا و خورد شدن شیشه های خونه هاش
یعنی هرکی که اون روستا رو میدید و توی شهر خونه نداشت میرفت
اونجا و یکی از خونه هاشو تمیز میکرد برای سکونت
روستا حدودا 50 خونه داشت یعنی 50 خونواده توش بودن
یه مدرسه هم داشت که صاب زمین بهمون گفت میتونید
یکی از این ده کلاس رو انتخاب کنید درش زندگی کنید
مدرسه اب شیرین کنارش بود و همه چیز داشت جز شیشه
منو سه تا از داداشام رفته بودیم و منو دو تاشون رفتیم
سر زمین بد که نگا بندازیم دیدم راه که میریزم زیر پاهامون زمین فرو میرفت
یهو گفتم تکون نخورید
با حرف من داداشام میخگوب شدن سر جاشون
برگشتیم و دیدیم که رفتیم سر یه چاه اب که با
چوب سرشو پوشونده بودن که بچهاشون نیوفتن توش
درب چاه به اندازه یه فرش دوازده متری بود
چوبهاش پوسیده بودن ولی هنوز مقاوم بودن
رفتیم داخل روستا نگا میکردیم معلوم بود که سالهاست
کسی به اینجا نیومده حتی رد پای یه جونور هم نمیدیدم
ولی در هر خونه فضولات گوسفند ولی ریز تر دیده میشد
صاب زمین گفت این چیزی نیست نترسید
مال شغاله و اینا مام گفتیم مهم نیست و رفتیم
داخل مدرسه که یکی از اتاقا رو انتخاب کنیم
ولی یه چیزی یه حسی مانع رفتنمون به اون سالن میشد
من اول رفتم خبری نبود دو کلاس جا گزاشتم یهو یه دست دیدم
کنار درب انگار فالگوش وایساده بود و دوباره نگا کردن نبودش
همون لحظه صدای جیغ و خنده میومد و سرم گیج رفت و اومدم بیرون
داداشم گفت چی شد گفتم هیچی بریم
رفتیم خونه خودمون و تا چند روز چیزی نگفتم
تا اینکه داداشم عصبی شد گفت اخرش اون زمینو بکاریم یا نه
من گفتم کاری ندارم میخاید بکارید من میرم شهر خودمون
ولی اینجا بد گفتم یعنی نمیخاستم داداشام بفهمن
گفت برا چی کلا رفتارت عوض شده و هروقت میریم اونور نمیای
منم گفتم خوبه که واقعیتو بگم
گفتم راستش اون روز که رفتیم تو اون روستا من چیزایی دیدم
فضولات بز که ندیدم مال بز اونقد ریز و تازه باشه
اینا به کنار اون روستا با خونهای نو سازش چرا بدونه سکنه مونده
به نظرتون مرموز نیست
داداشم گفت راست میگی منم یه چیزایی حس کردم
گفتم مهمتر از اینا اون مدرسه که قراره توش زندگی کنیم
اون مدرسه یه چیزی داره نمیدونم جنه یا یکی از این چیزا
گفت چطور مگه گفتم چشمم خورده به در کلاس اخری یکیو دیدم فالگوش وایساده
همون جا سرگیجه گرفتم و سریع اومدم بیرون و بمیرم دیگه اونجا نمیام
گفت نیا ترسو من میرم الان اونجا تو کلاس اخری عکس میگیرم میام
نشونت میدم که ترسویی و بخاطر ترسو بودنت توهمی شدی
رفتو وقتی برگشت رو پیشونیش جای ناخون بود و رنگش مثل گچ بود
گفتیم چی شده
کفت هیچی رفتم اتاق و دو تا عکس از خودم انداختم چیزی نبوده
وقتی خاستم بیام بیرون یه چیزی اومده رو صورتم و یه صدای خنده
شنیدم و با پشت خوردم زمین
همینو که حس کردم یه چنگ اومده تو صورتم بلند شدمو از مدرسه زدم بیرون
اومدم سوار موتور شدمو تا اینجا حتی پشت سرمم نگا نکردم
دستو پاش میلرزید گفت بیاید نگا کنید بخدا چیزی تو اتاق نبود
عکسارو که باز کرد قیافه داداشم اصلا معلوم نبود
یه عالمه چشم و دندون نیش تو عکس معلوم بود
چهار تا عکس بود فکر کنم بالای هزار تا موجود هجیبو غریب توش بودن
داداشم وقتی دید سریع در گوشیو بست (سامسونگ تاشو بود)
یه کم اروم شدیم و داداشم گفت شده برگردیم دست خالی
ولی اون زمینو نمیکاریم
بعدش من به فامیلهام که قبلا سر زمین بودن زنگ زدم و موضوعو گفتم
اونام تا گفتم گفتن برگردید جای خوبی نیست پر موجوده عجیبه
من برگشتم ولی داداشام موندن بخاطر کشاورزی خودمون برگشتم واقعا
و اون قسمت زمینو کلا نکاشتیم و نرفتیم اونجا
شب همون روز موقه خواب موتورمون از روی دو جک میوفتاد پایین
میرفتیم میزدیم رو جک نگاهی مینداختیم کسی نبود یهو دوباره میوفتاد
من پشت در از ه ترک موتورو نگا کردم یهو بدون اینکه کسی
بهش نزدیک بشه دوباره افتاد
گفتم که بیچاره شدیم به داداشم گفتم چیکار کردی گفت فقط
یه دعا گردنم بوده وقتی خوردم زمین بندش پاره شده افتاده تو اون اتاق
موتورو بار اخری که انداختن دیگه ولش کردیم و خوابیدیم
ساعت سه شب بود که یهو کولر خاموش شد
میدونستیم اون جن ها هستن
بی حرکت زیر پتو بودیم یهو پتوهامون رو از زیر پامون کشیدن
همزمان مال هر چهار نفرمونو کشیدن کنار
داداشم زبونش بند اومده بود میگفت خدایا خودت رحم کن
صبح شد من رفتم روستای کوهیج نون بگیرم
موضوع رو به نونوا گفتمو سریع گفت دیگه نرید اون روستا
اون روستا بخاطر جن و خونه جن بودن معروفه شما رفتید اونجا
گفتیم این اتفاقات افتاده حالا شبا اذیتمون میکنن
گفت اذیتشون کردید دارن اذیت میکنن و منم گفتم که دعای داداشم
وقتی که رفته و خورده زمین از گردنش در اومده افتاده تو اتاق
و سریع فرار کرده و دعا هنوز همونجاست
گفت همون دعا داره اذیتشون میکنه باید هرچه زودتر
تا بلایی سرتون نیومده دعا رو بردارید و از اون اتاق دور کنید
خلاصه ما بعد چند شب ازارو اذیت گفتیم چاره ای نیست فردا صبح مستیم میریم
اتاق و دعا رو پیدا میکنیم و میاریمش
فردا رفتیم سه نفری دعا روی زمین بود و
وقتی دعا رو گرفتیم دیگه صدایی نشنیدیم
برگشتیم سر زمین و به صاب زمین گفتیم اونجا جن داره؟
گفت نه کی این مذخرفاتو گفته و زیر بار نرفت
وقتی مقاومتشو دیدیم گفتیم باید برید اتاق
رفت تو اتاق و چند بار با نیشخند بهمون نگا کردو مسخرمون میکرد
یهو صداش قط شد و حدودا یه دیقه خبری ازش نشد
مام جرات دادیمو رفتیم دیدیم بیهوش شده افتاده کف اتاق
بردیمش بیمارستان و من برگشتم شهر خودمون ولی هنوز که
با داداشام بحثش میوفته دست خودمون نیست کل بدنمون به لرزه در میاد
اون صاب زمین بیچاره هم بعد یه هفته یه کم ترسش ریخته شد و
با چند نفر رفت تراکتورشو اورده بود و قسم خورده بود سمت زمین ها نره
کشاورزیم خوب بود ولی موقه محصول دادن
مادرش مرد ( بوته محصول خشک شد)
این داستانم واقعی بود ولی به نظر خودم
زیاد ترسناک نبود ولی خودش یه خاطره بود
امید وارم از داستان لذت برده باشید
با امید خدا از این پس میخام داستان جدید بنویسم
سعی میکنم داستانهای خوبی بنویسم با شخصیت های خوب
شادو پیروز باشید
منبع : داستانکده